فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

مادردختری

همایش شیرخوارگان حسینی

به پیـــش باد مویش را بپوشان به پیش خصم رویش را بپوشان ببیـــن تیــر و کمان حرملــه را... ســفیدی گلویـــش را بپوشـــان جمعه صبح برای شرکت در مراسم شیرخوارگان حسینی با دخترم رفتیم مصلای رشت و دیدیم مادرای زیادی کوچولوهاشون رو با پوشوندن لباس سبز و سفید آورده بودن تا نذر حضرت علی اصغر کنن. لباس دختر ما براش خیلی کوچیک بود و متاسفانه دخترم لباس حضرت علی اصغر نداشت!!! [ناراحت] تقریبا تمام مراسم با دیدن کوچولو ها و خواب ناز و گریه هاشون برای شش ماهه ی کربلا اشک ریختم. اصلا آرام و قرار نداشتم. امان از دل رباب... یه گروه عذاداری از جنوب اومده بودن و همراه یه مداح عراقی با سنج و دمام ، آهنگ ع...
18 آبان 1392

السلام علیک یا اباعبدالله

از ازل در طلبت چشم ترم گفت حسیـــــــن هـرکجا بال زدم، بال و پرم گفت حسیـــــــن مــــــادرم داد به من درس محبــت امــــــــــا من حسینی شدم از بس پدرم گفت حسین تـــا گـل نـام تـو وا شـد به لبـم باز پـــــــــــدر  گفت شـــکر تو خدایا، پسرم گفت حسیـــــن ...
13 آبان 1392

سفرنامه ی مشهد

الحمدلله خدا قسمت کرد و با خانواده ی همسری عازم شهر امام رضا شدیم. سفرنامه رو توی دو تا پست براتون می ذارم. همونطور که گفته بودم قرار بود من و جاری و بچه هامون با هواپیما بریم مشهد و باقی با ماشین خودشون همسفرمون باشن. اما شبِ قبل از سفر که رفته بودم خونه ی پدرم تا فاطمه رو حموم و آماده ی سفر کنیم، جاری جون زنگ زد و گفت بهتره من و همسری با هواپیما بریم و خودش و همسرش با ماشین بیان. دلیلش رو جویا شدم و گفت این جوری بیشتر خوش میگذره!!! منم قبول کردم و گفتم پس حالا که همین دوتا بلیط رو به سختی پیدا کردیم ، پس مسیر رفت من و همسری هوایی بریم و مسیر برگشت اون و همسرش. از اونجایی که برادر شوهر جان ، از اول دلشون می خواست هوایی برن ...
11 آبان 1392

اومدیم با خبر خوش

سلام بعد از کلی حرف و حدیث برای رفتن یا نرفتن به کربلا، خدا عیدی مون رو داد و ایشالا فردا عازم مشهدیم. قضیه از این قراره که همسری برای قافل گیر کردن من، اسممون رو تو کاروان کربلا می نویسن. ولی بعد از اینکه بهم گفتن من مخالفت کردم و چند تا بهونه آوردم. مثلا اینکه مادرشوهرم نمی تونن کلاسای دانشگاه رو تعطیل کنن و باهامون نمیان سفر و برای من دست تنها سفر زمینی کربلا مقدور نیست. این روزا عید بود و روزی چندبار یکیاز اقواممون(باجناق برادرشوهرم) رو میدیدیم و ایشون مسئول ثبت نام کربلا هستن و به همین دلیل از ایشون اصرار پشت اصرار که ما رو با خودشون ببرن کربلا! دیگه یه طوری شده بود که بعد از چندین بار درخواست ایشون، منم نرم شده بودم و ...
4 آبان 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مادردختری می باشد